زمان: هزار سال پیش ! کلاس دوم دبستان.مکان :کلاس دوم همون دبستان! سی چهل تا پسر بچه از نوع فنچ در حال ورجه وورجه هستند که خانوم مبکی وارد کلاس میشه.همه بلند میشن و با بفرماییدش میشینن. خانوم معلم چند کلمه صحبت میکنه و بعد شروع به خوندن نمرههای امتحان دیکته میکنه : فلانی: ۲۰...فلانکی: ۱۸ ...شهاب: ۱۶ ! و...گفت هرکی نمره ش کمتر از ۱۸ بشه باید ورقه رو بده امضا کنن فردا بیاره مدرسه...چرا آخه خدا؟ من که همیشه بیست میشدم.اگه خونه بفهمن چی.اونوقت گیر میدن تو همه ش میشینی کارتون میبینی و درس هم نمیخونی و تو کوچه با سپهر فوتبال میزنی و اولین شکست تحصیلیم و در عنفوان جوانی میخورم! تو راه یه فکرایی به سرم زد.
خانوم معلم همیشه میگفت تو خونههاتون دوربین کار گذاشتم تا بفهمم کی درساش و میخونه و کی نمیخونه.تصمیم گرفتم خودم ورقه م و امضا کنم.ولی برای اینکه از شر دوربین مخفی خانوم معلم در امان باشم رفتم تو اتاق زیر تخت و آروم یکی از ورقههای قبلی رو گذاشتم زیر ورقهی دیکته و امضارو کپی کردم و عجیب شبیه دراومد! فردا اولین نفر منو صدا زد و تا ورقه مو دید گفت آفرین شهاب کوچولو! چه امضای خوشگلی کاشتی این زیر! ناخودآگاه زدم زیر گریه! خانوم ببخشین...دیگه تکرار نمیشه... نفهمیدم از کجا فهمیده . مطمئن بودم کار همون دوربین مخفیهاست.لعنتی.نفر بعد هم که ورقه ش و داد به اونم گفت آفرین فلانی! تو هم چه امضای قشنگی کاشتی این زیر! ماتم برده بود .ولی طرف محکم وایساد و گفت اینو بابام امضا کرده.میخواین زنگ بزنین بپرسین اصن.خانوم مبکی هم که دید اون محکم وایساده مطمئن شد که ریگی تو کفشش نیست و واقعا باباش امضا کرده ولی من زود خودم و لو داده بودم.این ترفندش بود که یه دستی میزد و این جمله رو به همهی بچهها ولی به روشهای مختلف میگفت تا ببینه کی جا میزنه و من زود جا زده بودم....خیلی هم زود جا زده بودم...ناکس.لعنت به من.لعنت به تو با اون مقنعهی چونه دارت.
نیمه شبه.یاد کارای نکرده ت میفتی و از رو تختت بلند میشی و با بدنی کوفته وسایلت و جمع میکنی. نگاهی به کل اتاقت و بعد دقیق تر به میزت میندازی.به چراغ مطالعه ای که پشتش خم شد تو این دو سال از بس روی کتابات و روشن کرد.یه نگاه به پنجرههایی که گاهی باز میموندند و تو ناخودآگاه حرفای همسایهها رو میشنیدی که واسه کی خواستگار اومده و چک کی برگشت خورده و بابای کی تو آی سی یو خوابیده و...میری سر وقت کمدت و کاغذ پارههایی که تو نبودنت نباید دست نامحرم بیفته رو میذاری تو چمدونت.چند تاییش هم پاره میکنی.یه جلد شعرای سهراب با همون گلای محمدی که از کاشان اوردن.یه جلد شعر اخوان.یه جلد اطلس جغرافیای ایران و...چند تا سی دی سیاوش قمیشی و فریدون فروغی و جیپسی کینگ.مجاز و غیر و مجاز و بقیه.یه قاب عکس و خرت و پرتای دل خوش کنک.و در آخر هم مسواکت!...میزنی بیرون.هوا بنفشه .خیسه.خنکه .باحال شده.انگار دیگه از دود و دم خبری نیست.ملت سرشون تو کارخودشونه.دختر ۱۷ سالهی همسایه تو تلفن عمومیوایساده و مثل همیشه داره با دوست پسرش حرف میزنه و با چشاش کوچه رو میپاد.بچه محلا دور پراید یکیشون جمع شدند و با ضبط و چنجرش ور میرن.میای یه دور بزنیم؟ قربونت...تو فاز نیستم...گربههای محل کنار هم راه میرن و دیگه پنجولاشون و رو سر و کول هم خورد نمیکنند. یه چیزایی تغییر کرده یا میخواد بکنه.مطمن نیستم...شایدم نکرده و من فکرمیکنم.یادمه یه بار سعی کردم وقتی تو پیاده روهای انقلاب راه میرم با دقت به کتابفروشیها نگاه کنم ببینم چیز جدیدی پیدا میکنم که تا حالا ندیده باشمش یا نه؟اولین چیزی که دیدم احمقانه ترین آگهی استخدام عمرم بود: به یک نفر داد زن با صدای زبر (مخالف بم) نیازمندیم..واسه همین این شب آخری سعی نکردم دور و برم و دقیق نگاه کنم.شانس که ندارم.شاید چیزایی ببینم که...
برگشتم تو اتاق.هیجانی نیست.کسل کننده س.بدجوری هم کسل کننده س...میای سراغ اون چند تا جعبهی شگفت انگیز که با هزار تا سیم به هم وصل شدن و مثل جنازه افتادند یه گوشهی اتاق.صدای داد و بیداد هارد و بعد صفحهی ویندوز که جون میکنه بیاد بالا و بعد هم یه جاروکشی کلی رو سیستم و بعد صفحهی بلاگفا و...
میتونی ایستگاه راه آهنو تصور کنی با اون آکواریومای تزئینیش و ماهیهای اسکارش که خیلی گوشتخوارند . یه جور حس خشونت و القا میکنن.شاید لازم باشه تو هم خشن بشی ...یکی میگه هی پسر! گلادیاتور باش! هر چی میخوای باش. اصلا ببین هیچی نباش ولی گلادیــــــــاتــــــــور بودن و فراموش نکن.باشه.چشم!
فکر میکنم شدیدا نیاز به اون نوع اموزشهای اولیه زندگی دارم که به یه دختر دم بخت میدن که چه جوری زندگی کن.غذا بپز.لباس بشور و موهاتو بدون سشوار خشک کن!...تنهایی و...
تو هم که فکر خودتی..
windows is shutting down